من تا ما

من تا ما

من تا ما

من تا ما

مهمان ناخوانده

آمده است؛ سرزده و بی خبر. نشسته ام کنج اتاق کارم و بی جهت ورق های روی میز را جابجا می کنم. بازی بازی می کنم با پرونده های نیمه باز. دو قُلُپ از چای سرد شده می نوشم و باز به صدای او گوش می دهم که پِچ پِچ کنان با لیلا حرف می زند. روزی که رفت، گویی به یکباره دنیا بر سرم خراب شد. تا مدتها بی هوا برای خودم چرخ می زدم توی خیابانهای سرد و خالی شهر، به دنبال سایه ای که شاید نشانی داشته باشد از او. گفته بودم هر جا بروی دنبالت می آیم. خندیده بود و آنوقت با رفتن یکباره اش نشانم داد که چه آسان می توان بی رد و نشانی رفت و پشت سرت را هم نگاه نکرد.

 -مسقطی یه، سوغات شیراز، خانم محسنی آورده.  

یکی بر می دارم و می گذارم کنج دهانم. لیلا خنده کنان از اتاق بیرون می رود. وقتی گفته بود:" فهمیدی زهرا رفت، بی خبر؟" خودم را زده بودم به آن راه و تمام توانم را جمع کرده بودم تا نکند خدای ناکرده ناگهان اشکم درآید. که روزی روزگاری، منی بود و اویی... حالا برگشته که چه؟ که سر بزند به دوستان یا باز تازه کند داغ دلی را که...

 لیلا گفته بود:" یعنی تو تا حالا اصلاً عاشق نشدی؟" 

و من نیشخندی وِل داده بودم و گفته بودم:" چرا، فقط یک بار، اونم الان..." 

و لیلا خندیده بود و من بی هوا طعم گس مسخره ای سر خورده بود توی دلم.

 لیلا می گوید:" نمی خوای بیای زهرا رو ببینی؟"

 آب دهانم را قورت می دهم. خداخدا می کنم صدای تپش های بی امان قلبم را نشنود. نگاهی به چهره معصومش می اندازم. ساده تر از آن است که تا به حال بویی برده باشد. دوباره می نشینم پشت میزم. دستی می کشم بر سر و روی عرق کرده ام و بعد با صدای آرامی می گویم:" نه!"


منبع:کافه غربت 

http://kafeghirbat.blogfa.com

نظرات 1 + ارسال نظر
محمود یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 00:49

آدرس وبلاگ منبع بصورت زیر صحیح است:
Kafeghorbat.blogfa.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.